رمان j_k
پارت ۱۶
کوک: توی دنیای خودت.؟ مگه اینجا دنیای تو نیست.
ات: نه... اینجا دنیای من نیست. من ناخواسته امدم اینجا و همسر تو شدم.(مست)
کوک: پس ... پس بچه چی.؟
ات: بچه؟ من که بچه ندارم. اهان منظورت اون حرفمه... اونو گفتم تا نجات پیدا کنم... (مست).
کوک: چی؟
ات : من حتی دختر قبیله یه تان هم نیستم. و اسمم پارک اته
کوک : چی میگی... مستی...
ات : مست؟؟ فکر نکنم.
کوک : یعنی می خوای بگی من از تو بچه ندارم...
ات : اوهم.
کوک : اوهم؟ یعنی چی. چطور تونستی بهم دروغ بگی...( داد).
ات : ببخشید... قول میدم یک بچه بیارم ( گریه).
کوک : بچه... من بچه می خوام چی کارر.اگر ملکه کادر بفمه زنده نمیزاره اون وقت من...
ات : تو چی؟.
کوک : ایشش ولش کن. پاشو بریم تو اتاق تا یک خاکی بیرون بریزیم. ( عصبی).
ات : باشه ( ناراحت).
از جاش پاشید و دو قدمی برداشت به قدم سوم که رسید پاش پیچ خورد و نزدیک بود بخوره زمین که سریع رفتم و براید استایل بغلش کردم. اونم دستاشو دور گردنم انداخت و سرشو روی سینه گذاشت و اروم لب زد.
ات : دیگه عصبانیت نمیکنم... قول میدم. کوکی... ( خمار).
کوکی.!؟ با گفتن این حرفش قند تو دلم اب شد نا خواسته بک لبخند ملیح روی لبم نشست و قلبم به تپش افتاد. نفس عمیقی کشیدم و به اتاق رفتم. ات رو روی تختم گذاشتم و پایین تخت روبه روش دو زانو نشستم. و زیر لب لب میزدم.
کوک : کوکی... کوکی. تا حالا کسی جز مادرم اینطوری صدام نزده بود. کوکی. چرا این دختر انقدر منو نگران میکنه و این نگرانیش یک ارامش خواستی هم به همراه داره.
تاری از موهاش روی صورتش بود و این جذاب ترش کرده بود ناخواسته دستم رو به سمت صورتش بردم و تار مو رو کنار زدم که دستمو گرفت.
ات : کوکی... بغلم کن... ( خمار)
کوک : چی؟؟.
ات : بغلم کن ( خمار).
کوک : هنوز مستی ؟
ات : مهم نیست فقط بغلم کن.
دیگه نتونستم جلوی قلبمو بگیر این اولین باری بود که هم منتقم و علقم یک چیز بهم میگفتم «برو بغلش کن »دیگه تردید نکردم و به سمت تخت هجوم اورده و ات رو تو بغلم قایم کردم.
ات : کوکی...
کوک : بله؟.
ات : منو بیشتر دوست داری یا سویونو ؟
کوک :چرا این سوال رو میپرسی؟
ات : چون واسم مهمه.
کوک : مهمه؟... چرا باید مهم باشه.
ات : چون... چون دوست دارم.
کوک : چی؟ ... هنوز مستیت نپریده؟.
ات سرشو بالا اورد و کل صورتمو رسد کرد و روی چشمام ایست کرد. لبخن ملایمی زد و اب باز کرد.
ات : اره مستم. مست چشمای سیاهت.
کوک : ...
ات : مطمعنم از این کارم پشیمون نمیشم.
و سرشو نزدیک سرم و لب های نامشو روی لب هام گذاشت.
اولین بوسه. اولین عشق. و اولین بار که قلبم به شدت تپش میزد. اونم توسط یک دختر بیگانه که ماله این دنیا نبود. توسط کسی که بهم دروغ گفت. اون... اون عشق اولم بود و خواهد بود.
لباشو از روی لبام برداشت.
ات: نگفتی منو بیشتر دوست داری سویونو؟
کوک به چشمام نگاه کردم و لبخند ملایمی زدم.
کوک: من عاشق عشق اولمم. تان ات... یا بهتره بگم پارک ات.
ات لبخندی زد و من به سمت لباش هجوم اورده و خودم رو غرق اصاره یه لباس کردم.
پرش به صبح.
ویو ات.
از خواب بیدار شدم که دیدم روی تخت جونگ کوک خوابیدم و هیچ لباسی جز لباس زیر تنم نیست. اولش کمی حیرت زده شدم ولی وقتی یاد اتفاق دیروز افتادم لبخندی ملیخی روی لباسهام نشست. و مدام حرف جونگ کوک توی سرم اکو میشد.
کوک: من عاشق عشق اولمم. تان ات... یا بهتره بگم پارک ات.
همینطور داشتم لبخند میزدم که متوجه قسمت اخر حرف کوک شدم. « پارک ات » نا خواسته و با قدرت خیلی زیاد از جام بلند شدم و با ملافه ای که دورم بود داد زدم.
ات : بدبخت شدممممممم( داد).
چو که انگار ترسیده بود وارد اتاق شد که منو با ملافه اون وضع دید سریع روشو برگردوند .
چو : بانو مشکلی هست.
با دیدنش جیغ زدم و مبا جیغ برو گمشویی نصیبش کردم و رفت بیرون.
سریع لباسامو پوشیدم و روی تخت خودمو پرت کردم تا شاید یک فکری به ذهنم اشفته برسه.
که در باز شد و کوک وارد اتاق شد.
کوک : سلام ( شاد)
ات : سلام ( خجالت).
اومد نزدیک و کنار نشست.
کوک : حال خانم ما چطوره.
با گفتن این حرفش برای اولین بار خجالت کشیدم. و سریع به نشانه خوبم تکون دادم.
کوک: توی دنیای خودت.؟ مگه اینجا دنیای تو نیست.
ات: نه... اینجا دنیای من نیست. من ناخواسته امدم اینجا و همسر تو شدم.(مست)
کوک: پس ... پس بچه چی.؟
ات: بچه؟ من که بچه ندارم. اهان منظورت اون حرفمه... اونو گفتم تا نجات پیدا کنم... (مست).
کوک: چی؟
ات : من حتی دختر قبیله یه تان هم نیستم. و اسمم پارک اته
کوک : چی میگی... مستی...
ات : مست؟؟ فکر نکنم.
کوک : یعنی می خوای بگی من از تو بچه ندارم...
ات : اوهم.
کوک : اوهم؟ یعنی چی. چطور تونستی بهم دروغ بگی...( داد).
ات : ببخشید... قول میدم یک بچه بیارم ( گریه).
کوک : بچه... من بچه می خوام چی کارر.اگر ملکه کادر بفمه زنده نمیزاره اون وقت من...
ات : تو چی؟.
کوک : ایشش ولش کن. پاشو بریم تو اتاق تا یک خاکی بیرون بریزیم. ( عصبی).
ات : باشه ( ناراحت).
از جاش پاشید و دو قدمی برداشت به قدم سوم که رسید پاش پیچ خورد و نزدیک بود بخوره زمین که سریع رفتم و براید استایل بغلش کردم. اونم دستاشو دور گردنم انداخت و سرشو روی سینه گذاشت و اروم لب زد.
ات : دیگه عصبانیت نمیکنم... قول میدم. کوکی... ( خمار).
کوکی.!؟ با گفتن این حرفش قند تو دلم اب شد نا خواسته بک لبخند ملیح روی لبم نشست و قلبم به تپش افتاد. نفس عمیقی کشیدم و به اتاق رفتم. ات رو روی تختم گذاشتم و پایین تخت روبه روش دو زانو نشستم. و زیر لب لب میزدم.
کوک : کوکی... کوکی. تا حالا کسی جز مادرم اینطوری صدام نزده بود. کوکی. چرا این دختر انقدر منو نگران میکنه و این نگرانیش یک ارامش خواستی هم به همراه داره.
تاری از موهاش روی صورتش بود و این جذاب ترش کرده بود ناخواسته دستم رو به سمت صورتش بردم و تار مو رو کنار زدم که دستمو گرفت.
ات : کوکی... بغلم کن... ( خمار)
کوک : چی؟؟.
ات : بغلم کن ( خمار).
کوک : هنوز مستی ؟
ات : مهم نیست فقط بغلم کن.
دیگه نتونستم جلوی قلبمو بگیر این اولین باری بود که هم منتقم و علقم یک چیز بهم میگفتم «برو بغلش کن »دیگه تردید نکردم و به سمت تخت هجوم اورده و ات رو تو بغلم قایم کردم.
ات : کوکی...
کوک : بله؟.
ات : منو بیشتر دوست داری یا سویونو ؟
کوک :چرا این سوال رو میپرسی؟
ات : چون واسم مهمه.
کوک : مهمه؟... چرا باید مهم باشه.
ات : چون... چون دوست دارم.
کوک : چی؟ ... هنوز مستیت نپریده؟.
ات سرشو بالا اورد و کل صورتمو رسد کرد و روی چشمام ایست کرد. لبخن ملایمی زد و اب باز کرد.
ات : اره مستم. مست چشمای سیاهت.
کوک : ...
ات : مطمعنم از این کارم پشیمون نمیشم.
و سرشو نزدیک سرم و لب های نامشو روی لب هام گذاشت.
اولین بوسه. اولین عشق. و اولین بار که قلبم به شدت تپش میزد. اونم توسط یک دختر بیگانه که ماله این دنیا نبود. توسط کسی که بهم دروغ گفت. اون... اون عشق اولم بود و خواهد بود.
لباشو از روی لبام برداشت.
ات: نگفتی منو بیشتر دوست داری سویونو؟
کوک به چشمام نگاه کردم و لبخند ملایمی زدم.
کوک: من عاشق عشق اولمم. تان ات... یا بهتره بگم پارک ات.
ات لبخندی زد و من به سمت لباش هجوم اورده و خودم رو غرق اصاره یه لباس کردم.
پرش به صبح.
ویو ات.
از خواب بیدار شدم که دیدم روی تخت جونگ کوک خوابیدم و هیچ لباسی جز لباس زیر تنم نیست. اولش کمی حیرت زده شدم ولی وقتی یاد اتفاق دیروز افتادم لبخندی ملیخی روی لباسهام نشست. و مدام حرف جونگ کوک توی سرم اکو میشد.
کوک: من عاشق عشق اولمم. تان ات... یا بهتره بگم پارک ات.
همینطور داشتم لبخند میزدم که متوجه قسمت اخر حرف کوک شدم. « پارک ات » نا خواسته و با قدرت خیلی زیاد از جام بلند شدم و با ملافه ای که دورم بود داد زدم.
ات : بدبخت شدممممممم( داد).
چو که انگار ترسیده بود وارد اتاق شد که منو با ملافه اون وضع دید سریع روشو برگردوند .
چو : بانو مشکلی هست.
با دیدنش جیغ زدم و مبا جیغ برو گمشویی نصیبش کردم و رفت بیرون.
سریع لباسامو پوشیدم و روی تخت خودمو پرت کردم تا شاید یک فکری به ذهنم اشفته برسه.
که در باز شد و کوک وارد اتاق شد.
کوک : سلام ( شاد)
ات : سلام ( خجالت).
اومد نزدیک و کنار نشست.
کوک : حال خانم ما چطوره.
با گفتن این حرفش برای اولین بار خجالت کشیدم. و سریع به نشانه خوبم تکون دادم.
- ۲.۹k
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط